مریضی عشق مامان و بابا
عزیز دلم شاید بگم یکی از بدترین خاطراتی که تا بحال داشتم این بود که تو رو دستام با چشمهای مریضت دیدم نفس مامان چند روز پیش تو یدفعه شروع کردی به بالا آوردن نه یه بار بلکه چند بار و فکر کردم از زیاد غذا دادن بهت بهت چون اونروز خیلی دادم خوردی شیر خودمم خوردی واسه همین خیلی خودمو نترسوندم ولی این بالا آوردن تا صبح چند بار تکرار شد و صبح هم شروع یه تب خفیف که زیاد نبود اما تو رو از اون شادابی و خنده و صداهای بامزه ای که جدیدا یاد گرفته بودی انداخته بود دیگه زیاد حال نداشتی و خلاصه کسایی که دوستت داشتن رو ناراحت کرده بودی بردیمت دکتر و بهت یه تب بر داد و انتی بیوتیک که ا...